هر چه به سرم آمده را عشق رقم زد
تن خانه نشین ، روح من اما سر کوچه
بر پنجره ای خیره شد و مست قدم زد
شاعر شدم آن شاعر دیوانه که بی تو
هرشب جگرش سوخت و تا صبح قلم زد
بی خوابی شب ها همه تقصیر دلم بود
در قهوه ی خود چشم تو را ریخت و هم زد
آنروز که گفتم به خدا نیستم عاشق
خوردم قسم کذب و خدا بر کمرم زد
در پای تو افتاده ام ای دوست نظرکن
مجنون شده ام عشق تو آخر به سرم زد
نوشته شده در سه شنبه دوازدهم دی ۱۳۹۶ساعت 19:2 توسط پرستو|
پرستو...برچسب : نویسنده : 5parastooyarama بازدید : 113